آرامش صبح :
با نوازش مادرانه نسیم از خواب بیدار میشوم. چشم هایم را باز می کنم.
از روی تخت حصیری ام بلند می شوم و به منظره روبرویم نگاه میکنم. چشمه آب…جنب و جوش گنجشک ها…در کل روستا بهترین منظره را پنجره خانه ما دارد. از اتاق خارج می شوم و به سمت اتاق خواب میروم. از لولای در داخل اتاق را دید میزنم. فاطمه خانم هنوز خوابه! البته از وقتی که مسافر کوچولو رو با خودش آورده اینقدر میخوابه! آره درسته! مسافر کوچولو پسر عزیز منه! دلم میخواست دیشب رو پیشش بخوابم ولی این چند روز به آرامش نیاز داره و چون من زیادی پرانرژی هستم مزاحم استراحت اش میشم. خوشبختانه از فضای دلگیر و بی رحم شهر نجات پیدا کردیم و اومدیم به روستا! وگرنه گنجشک کوچولوی من نمی تونست اونجا دوام بیاره!
بهتره زودتر برم سرکار. ممکنه هرلحظه فاطمه خانم بیدار بشه…
کار و تلاش :
عاشق ورزش کردن توی طبیعتم! امیدوارم کارم دیر نشده باشه…
دیدن مردم توی صبح به این زودی خیلی لذت بخشه! همه سرحال و پرانرژی… همه میخوان یه روز خوب رو با کار و تلاش شروع کنن…
عه اونجا رو! صغرا خانم داره قدم میزنه…
– سلام صغرا خانم.
– سلام پسرم!
– ببخشید صغرا خانم یه زحمت براتون داشتم
– بفرما پسرم
– من توی این مدت خیلی مرخصی گرفتم تا بتونم پیش خانمم باشم و ازش مراقبت کنم ولی متاسفانه دیگه بهم مرخصی نمیدن.
– اشکالی نداره مادر… میدونم چی میخوای! باشه من میرم پیش فاطمه جان!
– خیلی ممنون. شرمنده کردید.
– خداحافظ مادر
– خداحافظ…بازم ممنون
ناخودآگاه نگاهم به ساعت مچی ام افتاد. وای! دیرم شد!!
آخیش! بالاخره رسیدم. بهتره زودتر برم تو
– سلام. علی آقا کجایی؟ کلی مریض داریم!
– ببخشید دیشب از خانمم مراقبت می کردم شما که در جریان خانمم و بچه ی توی راه هستید!
– آره علی جان. حالا سریع برو کلی مریض منتظرت نشستن
– باشه چشم
کی باورش میشد من از پزشک بهترین بیمارستان شهر برسم به پزشک بهداری روستا؟
البته به خاطر خانمم بود که اومدم روستا وگرنه اونجا اوضاع من بهتر بود.
هفت چشمه:
– سلام! من اومدم…! کسی خونه هست؟
صدایی خسته و گرفته از داخل اتاق به گوشم رسید: سلام… اینجام
– به به فاطمه خانم می بینم که بیدار شدی!!
لبخند دلنشینی به لب هایش نشست و گفت: ممنون…خیلی خسته بودم…وای! کلی کار دارم
– نه اصلا!! شما باید استراحت کنی… از امروز تا یک هفته مرخصی گرفتم که پیش شما باشم تا بتونی با خیال راحت استراحت کنی…کار های خونه… کار های پسر کوچولوم صالح… خرید و هرکار دیگه ای که شما معمولا انجام میدی با منه… و تا زمانی که شما حالت کاملا خوب بشه و انرژی بگیری این کار ها رو من انجام میدم.
– باشه علی آقا… ولی منم برای تلافی باید یه هفته کار های شما رو بکنم!! قبوله؟
خندیدم و گفتم: باشه کارهای من رو بکن… وقتی خوابی خروپف کن… وقتی میخوای تمرکز کنی زبان ات رو بده بیرون…
خنده اش گرفت! با خندیدنش کل خستگی کار از تنم در رفت و میخواستم بازم بخندانمش!
گفتم: نه خانمم همونطور که گفتم شما باید استراحت کنی!
سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: باشه…راستی مراسم تولد رو که یادت نرفته؟ باید هفت روز بعد از تولد بچه ببریم اش به هفت چشمه تا مراسم تولد رو اجرا کنن! فردا هفت روز تموم میشه و موقع طلوع آفتاب باید اونجا باشیم!
– آره… میدونم… دعای تولد رو توی گوش صالح میخونن و بعد کتاب راهنمای صالح رو به من میدن که وقتی به بلوغ ذهنی رسید این کتاب رو بهش بدم تا بتونه یاقوت درون اش رو پیدا کنه تا بتونه از رستگاران باشه…! این ها رو از زمانی که با شما ازدواج کردم بهم میگن… مگه میشه فراموشش کنم؟!
– به هرحال گفتم که یادآوری کردم باشم…
از خنکی هوا انگشت هایم سرد شده بود…هوای روستا در همه حال خنک است…مخصوصا وقتی موقع طلوع آفتاب بخواهیم به بالاترین منطقه روستا که هفت چشمه از آنجا شروع میشه برویم.
هر یکی از هفت چشمه به یک رودخانه وصل می شوند که هر رودخانه به سمت یک سمت روستا میرود و در انتهای روستا تمام می شود… وقتی اولین بار این چیز ها رو شنیدم برای خیلی جالب و هیجان انگیز بود… ولی الان حدودا برایم عادی شده!